Name:
Location: Tehran, Iran
ايميل email
RSS

2006/03/05

داستان های کوتاه کافکا - فرانتس کافکا


داستان های کوتاه کافکا
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علی اصغر حداد
چاپ اول زمستان 1384
نشر ماهی
8200 تومان

.
فرانتس کافکا متولد سوم ژوئیه 1883 در پراگ است. از سال 1901 تا سال 1906 نخست در زمانی کوتاه در رشته ی ادبیات آلمانی، و سپس در رشته ی حقوق تحصیل کرد و موفق به اخذ درجه دکترا در رشته ی حقوق گردید.
از سال 1907 تا زمان بازنشستگی (1922)، کارمند شرکت بیمه ی سوانح کارگری بود. در اواخر سال1917 نخستین علائم ابتلا به بیماری ی سل در او ظاهر شد و سر انجام در سوم ژوئن سال1924 در سن چهل و یک سالگی بر اثر همین بیماری به کام مرگ فرو رفت.
بنا بر وصیت کافکا، دوست او ماکس برود می بایست تمام نوشته های چاپ نشده اش را می سوزاند. ولی برود از این کار سر باز زد و آنها را به چاپ رساند. به این ترتیب ادبیات جهان وارد مسیر تازه ای شد.
از فرانتس کافکا چه می توان گفت، که هر چه بگویی از اهمیت آن باز هم کم گفته ای. دنیای منحصر به فرد او نوشته های نویسندگان زیادی را به سوی جهانی سراسر بهت و حیرت سوق داده.
دنیای نوشته های کافکا از منطقی خاص پیروی میکند. منطقی که با دنیای واقعی تنها در مفهوم یکی ست. دنیایی که در آن مردی بدون آنکه دلیلش را بداند، طی ی حکمی اعدام می شود و دیگری صبح که از خواب بیدار می شود به حشره عظیمی تبدیل شده است. جایی موجود ترسناکی بر بالای کنیسه ای ظاهر می شود، بی آنکه کسی اعتراض کند و جایی دیگر، سواری از اعصار تاریخ شمشیرش را بر پشت مردی از حالای زمان جا می گذارد، بدون آنکه خونی ریخته شود . به راستی کم است تعداد نویسنده گانی که چون کافکا بر ادبیات و نوشتن تاثیری تا بدین حد گذاشته اند. نویسنده ای که خاص دنیای مدرن است و ذهنیت انسان رها شده عصر مدرن را اینچنین ملموس به کلمه تبدیل کرده. دلهره، اضطراب، وحشت، وامانده گی و ترس از ناشناخته ها در تمامی ی نوشته های او به چشم می خورد. حتی در نامه هایی که برای معشوقه هایش فرستاده و یا در رمان آمریکا، که به مراتب واقع نما ترین داستان اوست.
نکته ای که بیش از همه چیزها برای من از کافکا جلب توجه می کند، نا تمام ماندن همه رمان های او، یعنی سه رمان آمریکا، محاکمه و قصر است. رمان هایی که گویی باید نیمه تمام می ماندند. پایان شناخت سرزمین رویایی ی آمریکا، چگونگی ی کنار آمدن مردی با محاکمه ی خود در حالی که علتلش را نمی داند، و کشف مردی از قصری مرموز که تا به حال کسی قدم در آن نگذاشته، چیزهایی ست که گویی باید در ذهن مخاطب جریان پیدا کنند. کاری که در رمان های پست مدرن به وفور انجام می شود. و باز نا تمام ماندن آنها، شاید این نکته را به ادبیات قرن بیستم گوشزد کرد که دوران رمان های توصیفی و تفصیلی به پایان رسیده است.
می توان گفت تقریبا تمامی ی آثار کافکا به زبان فارسی ترجمه شده. از یادداشتهای روزانه اش، نامه هایش، داستان ها، رمان ها، و هر چه بر صفحه کاغذ نوشته است. اما کتاب داستان های کوتاه کافکا (نشر ماهی) به ما نشان داد، تر جمه هایی که از کافکا در بازار کتاب ایران موجود است، نه تنها کامل نیست بلکه پر ایراد نیز هست. علی اصغر حداد، این کهنه کار در زمینه ترجمه ادبیات آلمانی زبان، به سراغ کافکا رفته تا ما از خواندن داستان های کافکا از برگردان آلمانی با ترجمه پاکیزه و درست او لذت تام ببریم. امید آن که باقی ی کارهای کافکا را نیز به فارسی برگرداند تا مشکل ترجمه های یکی از شاخص ترین نویسنده گان قرن بیستم در زبان فارسی بر طرف شود.
این کتاب با شش کتاب مرجع کافکا مطابقت داده شده و در پنج بخش تنظیم شده است 1- آثاری که در زمان حیات کافکا منتشر شده 2- آثاری که کافکا به طور پراکنده در مجلات ادبی منتشر کرد 3- آثاری که پس از مرگ کافکا منتشر شدند 4- تمثیل ها و پارادوکس ها 5- پیوست ها. به علاوه سال شمار زندگی و عکس های او به همراه نقدی بر کافکا از گونتر آندرس.
کتاب داستان های کوتاه کافکا (نشر ماهی) کتابی ست که نه تنها دوستداران و محققان کار کافکا، که تمامی ی علاقه مندان به مطالعه ادبیات دیر یا زود آن را در کتابخانه شان قرار می دهند.
.
( گذاشتن داستانی از این مجموعه خالی از لطف نيست. )
.
پل - فرانتس کافکا - علی اصغر حداد - صفحه 411
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن سو دست هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گل ترد انداخته بودم که پا بر جا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ وتاب می خورد. در اعماق پرتگاه، آب سرد جویبار قزل آلا خروشان می گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب العبور راه گم نمی کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می کشیدم، به ناچار می بایست انتظار می کشیدم. هیچ پلی نمی تواند بی آن که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی دانم -، اندیشه هایم پیوسته در هم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام هایش دور کن، واگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرت کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پر پشتم فرو برد و در حالی که احتمالا به این سو و آن سو چشم می گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت زده به خود آمدم، بی خبر از همه جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رویا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. - پل سر می گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ های تیزی که همیشه آرام و بی آزار از درون آب جاری چشم به من می دوختند، تنم را پاره کردند.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home