عامهپسند - چارلز بوكفسكي
.
عامهپسند
نويسنده: چارلز بوكفسكي
مترجم: پيمان خاكسار
نشر چشمه
چاپ اول بهار 88
قيمت: 4000 تومان
.
چارلز بوکفسکی، نويسنده پيشروي ادبيات داستاني آمريكا، زاده شهر آندرناخ آلمانغربی، در سال 1920 ميلادي است. او در سه سالگي به لسآنجلس رفت و در سال 1939 وارد کالج لسآنجلسسیتی شد، ولي دو سال بعد آنجا را با هدف نویسندگی ترک کرد. خودش ميگويد آنقدر داستانهايش را براي مجلات مختلف فرستاد تا در نهايت داستاني را كه از همه سادهتر و بهروزتر بود انتخاب و چاپ كردند. همين موضوع باعث شد تا او از نوشتن دلسرد شود و براي 20 سال به انواع و اقسام كارها تن دهد؛ نصب پوستر در بزرگراهها، رانندگی کامیون و لودر، نگهبانی، ظرفشویی، كارگر کارخانههاي تولید بیسکویت سگ، کیک و شیرینیپزی، کار در اداره پمپ بنزین و نهايتا 15 سال نامهرساني در اداره پست. اما شانس زماني به او روي آورد كه مدير انتشارات بلك اسپرو از او خواست تا به ازاي دريافت ماهي صد دلار، كار در اداره پست را رها كند و صرفا به نوشتن روي آورد. درست است كه بوكفسكي تا قبل از اين پيشنهاد هم داستان و شعر مينوشت، ولي با اخذ اين قرارداد، فرصتي پيدا كرد تا تمام وقت خود را براي اين كار بگذارد.
شخصيتهاي اصلي آثار اين نويسنده سرخوردگاني هستند كه جامعه آنها را پس زده و در شهري مملو از فساد زندگي ميكنند. زبان روایی او صریح و رک، و داستانهايش سرشار از تصاویر زننده است. او در بعضي از نوشتههایش، زندگي خود را در غالب شخصیتی به نام «هنری چیناسکی» ميريخت و خود روايتگر خود ميشد.
بوكفسكي با زبان صريح خود و با نشان دادن تصاوير عريان از جامعه آمريكا به منتقد پر و پا قرص اين جامعه تبديل شد و با پيشبرد قصههاي ماليخوليايياش در دنياي عادي، ا آن زبان كوچه بازارياش زبانزد منتقدان ادبي است. او در نوشتن تقيد و محدوديتي نداشت و هرگز به سبك خاصي وفادار نبود.
او در نوشتن بسيار فعال بود و زماني كه در 73 سالگي، در سال 1994 بر اثر بیماری سرطان خون در سنپدرو از دنیا رفت، بیش از هزار قطعه شعر، ۱۰۰ داستان کوتاه و شش رمان از خود به جا گذاشته بود كه «عامهپسند» يكي از بهترين آنهاست. این اثر آخرین رمانی است که در زمان حیات بوکفسکی منتشر شد. پیمان خاکسار ترجمه درست نام رمان را مبتذل میداند که به دلایلی این نام را برای ترجمه انتخاب نکرده است.
«نيك بلان» شخصيت اصلي رمان «عامهپسند» است. كارآگاهي خصوصي كه هيچ شباهتي به كارآگاههاي مطرح داستانهاي پليسي مثل شرلوك هولمز و هركول پوآرو ندارد. البته بهتر است كه واژه «هيچ شباهتي» را به كار نبرم، چرا كه در بعضي نكتهها، بيشباهت هم به كارآگاههاي رمان پليسي نيست؛ دائمالخمر است مثل معتاد بودن هولمز به مورفين، و به سرعت راهحل نهايي حل مسئلهاي را مثل پايان داستانهاي پوآرو كشف ميكند. البته شباهتها فقط در همين حد است.
كارآگاه اين رمان برخلاف بسياري از شخصيتهاي اين ژانر ادبي، زرنگ و همه فن حريف مثل اکثر کارآگاهان، يا ابله و دست و پا چلفتي مثل کارهای ریموند چندلر نيست، او از هر دوي اين صفات چيزي در خود دارد؛ گاهي به سرعت مسئلهاي را حل ميكند و گاهي به خاطر حماقتش تا خرخره درگير ميشود. او انسان تضادهاست، و ساختارشكني اين رمان هم در همين نكته نهفته است. همهچيز در اين رمان حول و حوش ذهنيت شخصيتي شكل گرفته كه در تضاد زندگي ميكند. بوكفسكي، در «عامهپسند» كارآگاهي خلق ميكند كه حتي نميداند چيزهايي كه ميبيند حقيقت است يا دروغ. اتفاقات غيرواقعي پيرامون او، در دنيايي عادي اتفاق ميافتد و وقايع باورنكردني به باوركردنيترين شكل ممكن روي ميدهد. نيك بلان روي پروندههايي كار ميكند كه منحصربهفرد است و بيشتر به دنياي علمي تخيلي شباهت دارد؛ او بايد «لويي فردينان سلين»، نويسنده فرانسوي مرده را براي خانم مرگ بيابد، شر موجودي فضايي به نام «جيني نيترو» را از سر «گراورز» كم كند، گنجشك قرمزي را كه اصلا نميداند چيست براي «جان بارتون» پيدا كند و سندي براي خيانت «سيندي» همسر «جك باس» رو كند. كارآگاه «عامهپسند» در تضاد به سر ميبرد و بوكفسكي اين تضاد را حتي در تكگوييهاي او هم گذاشته، تكگوييهايي كه هر جمله آن نقيضهاي بر جمله قبلي است:
وقتي كه به او كار پيشنهاد ميشود: «كار و بار داشت بهتر ميشد ولي سقف داشت بدتر از هميشه چكه ميكرد.»
وقتي كه كارها زياد ميشود و او بايد عجله كند: «يك عالمه كار داشتم. دنبال يك مگس گشتم تا بكشم.»
وقتي ميخواهد خود را معرفي كند: «چشمهايم آبي بودند و كفشهايم كهنه.»
وقتي كه فضاي پيرامون خود را شرح ميدهد: «از بيرون صداي گلوله شنيدم و فهميدم كه اوضاع همهچيز در دنيا رو به راه است.»
وقتي كه حرفهاي حكيمانه ميزند: «مشكلات و رنج تنها چيزهايي هستند كه يك مرد را زنده نگه ميدارند. شايد هم اجتناب كردن از مشكلات و رنج.»
«عامهپسند» رمان پليسي شگفتانگيزيست كه شباهتي با الگوهاي پيش از خود ندارد. شخصيتي دارد كه كمتر به كار ميپردازد، مدام مينوشد و با همه كافهداران شهر دعوايش ميشود، و در اوج درگيري از آنها ميپرسد: «راستي تو نميدوني گنجشك قرمز چيه؟» و اين همان سئوالي است كه بلان، جوابش را در انتهاي داستان ميگيرد، جوابي كه پيدا كردن آن به خواندن اين رمان ارزشمند ميارزد.
2 Comments:
هر چفدر به انتهای یادداشت نزدیک می شدم، خواندنی تر می شد. برعکس شروع بسیار دم دستی
عااااااااااااااااااالی بود
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home